رمان هکر قلب
khassssss
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
خاص
تاریانا موزیک
کاسپین گپ
ویکی ناز
جالب ترین ترفند های کامپیوتری
http://susawebtools.ir/?p=42
خنده و اطلاعات عمومی
تک ناز
http://shiraz-song.ir/
طنز
http://forosh.modiranmarket.biz
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان khassssss و آدرس yegane98.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 727
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
yegane

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : yegane

4

وارد خونه شدیم.وقتی در باز شد تازه صدای کر کننده ی آهنگ رو شنیدم.

بیشتریا در حال رقصیدن بودن.اون هم رقص های بی معنی.فکر کنم هرکدومشون یه بشکه مشروب خورده بودن.

خودمو بیشتر به شروین آویزون کردم.با اینکه خوشم نمیومد ولی تنها آشنای این مهمونی شروین بود.

همچین اون موقع گفت همه ی کله گنده ها جمعن که من فکر کردم الان با کلی افراد میانسال برخورد میکنم.ولی اینا بیشتر بچه های مفت خور کله گنده ها بودن.

آروم دم گوش شروین گفتم:حق نداری مشروب بخوری.


با لبخند و صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:باشه خانمی.کمتر میخورم.


خواستم اعتراض کنم که یه پسر بهمون نزدیک شد.در حالیکه به هم دست میدادن پسره گفت:چقدر دیر کردی؟


شروین هم تقریبا داد زد:بخاطر خانم منتظر شده بودم.


پسره که تازه متوجه من شده بود بهم نگاه خریدارانه ای انداخت و با چشمای هیزش گفت:بَه...چه تیکه ای با خودت آوردی نامرد.


اخمام رفت تو هم.خواستم یه دونه بزنم جای حساسش که شروین دستشو گذاشت رو شونه های پسره و با جدیت گفت:چشم بد به هلیا نداشته باش که با من طرفی.

سپس لبخندی بهش زد و با هم رفتیم یه گوشه.

مانتو و شالمو درآوردم و دادم به یکی از خدمتکار ها.چشمای شروین روم ثابت موند.معذب شدم.برای همین گفتم:


_این کی بود؟


_کامران.صاحب جشن.


به من نگاه کردو ادامه داد:ازش ناراحت نشو.اخلاقش همینه.


خدمتکاری با سینی مشروبات الکلی اومد کنارمون.شروین خواست برداره که به خدمتکار اشاره کردم بره و اونم رفت.رو به شروین که متعجب به من نگاه میکرد گفتم:


_به جون خودم اگه یه قولوپ هم از اینا بخوری من میرم.


با حرص نگاهم کرد.چشمم رو برگردوندم سمت چپ که نگاهم به دختر پسری افتاد که رو به هم و توی بغل همدیگه بودن و معلوم نبود که چیکار میکردن.

خوشم نیومد و سرمو برگردوندم.بعد از چند لحظه ای که بینمون سکوت شد گفت:


_حداقل بیا بریم وسط برقصیم.


نگاهی به جمعیت وسط انداختم و گفتم:من از اینجور رقصا سر در نمیارم.معلوم نیست اون وسط چه خبره.نمیام.


_اگه یه نوشیدنی میخوردی دیگه لازم نبود رقصو بلد باشی.خود به خود اینطوری میرقصیدی.


چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:من واقعا موندم.این چه جور اعتمادیه که بابام بهت داره.اگه امشب مشروب بخوریم و اتفاقی بیفته چیکار میتونیم بکنیم.

خنده ی خبیثانه ای کرد و گفت:این اتفاق که خیلی خوبه.خودم نوکرتم.میام خواستگاریت....


پریدم وسط حرفش و با بی حوصلگی گفتم:باشه باشه...تو برو وسط..من همین جا میمونم.


_یعنی نمیای دیگه؟


قاطع گفتم:نه.


_پس تو از این جا تکون نخور زود بر میگردم.


گذاشت رفت.به همین راحتی.خریت کردم که باهاش اومدم.

اصلا از فضای اینجا خوشم نمیومد.مبلی گیر آوردم و روش نشستم.

یه پسری رو دیدم که داره به سمتم میاد.احتمالا میخواست از نبودن شروین استفاده کنه.ولی وسطای راه کامران گرفتش و باهاش چند کلمه حرف زد.سپس خودش به سمتم اومد.

کنارم نشست.بی توجه به وسط چشم دوختم که شروین در حال رقصیدن بود.

کامران کاملا رو به من نشست و دم گوشم گفت:بی توجهیت تو حلقم.


خندم گرفت ولی نشون ندادم.با ظاهری سرد به سمتش برگشتم و گفتم:کاری داشتین؟


توی چشمام خیره نگاه کرد و گفت:صورت کشیده...لب های کوچیک و ناز....


از حرفاش حس خوبی پیدا نکردم.ولی اون ادامه داد:


چه چشمای قشنگی داری........تبارک الله....آدم محو میشه تو چشات.رنگ خاکستری....میدونستی چشم هاتون خیلی خاصه؟


_آره میدونستم.


_اعتماد به نفستم.........تو حلقم.قدت چنده؟


_فکر نمیکنم بهتون مربوط باشه.


خودش گفت:بی احساس نباش دختر


خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و من هم بیشتر به دسته ی مبل تکیه دادم.با تعجب بهم گفت:خیلی سخت گیری.


من هم سرمو بردم نزدیکش و خیلی محکم بهش گفتم:چون از اینجور جشنا متنفرم که همه به هم چشم دارن.یکی از مزخرف ترین جشناییه که اومدم.حالا هم یکم از من فاصله بگیرین تا راحت باشم.


خنده ای کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:خوشم اومد.خیلی جسوری.شروین رو دوست داری؟


فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.اون هم وقتی سکوتم رو دید ادامه داد: معلومه که بهش حسی نداری...از چشات میشه خوند...نظرت چیه که با هم باشیم؟


تحقیر آمیز و با خون سردی نگاهش کردم و گفتم:شما مستید؟


پاهاشو انداخت روی هم و به مبل تکیه داد و گفت:نه.چون این جشن مخصوص منه.زیاد جالب نیست که خودم مست باشم و نفهمم چیکار میکنم.

کسی از در وارد شد.من چون نزدیک در بودم متوجهش شدم.

کامران هم وقتی دیدش بلند شد.

اینکه سهیل بود...اون اینجا چیکار میکرد.

کامران بعد از صحبتی که باهاش کرد به سمت من آوردش.وقتی به من رسیدن از جام به آرامی بلند شدم.

به هرحال همکلاسی بود و نمیشد بی احترامی کنم.

سهیل جدی و خیره داشت نگاهم میکرد.کامران گفت:هلیا خانم ایشون سهیل داداشم هستن...


پس برادر بودن.سهیل دستشو به سمتم دراز کردو گفت:سلام خانم طراوت.اینجا چیکار میکنین؟


باهاش دست دادم و در حالیکه لبخند میزدم گفتم:با یکی از آشناهامون اومدم.


اون هم ابرویی بالا انداخت و گفت:فکر نمیکردم اهل اینجور مجالس باشید.


سعی نکردم از خودم دفاع کنم.فقط دوباره با لبخند بهش خیره شدم.


کامران با تعجب گفت:شما همدیگه رو میشناسید؟


_آره داداش.با ایشون تو یه دانشگاه هستم و اخیرا هم یه موضوع خیلی ما رو به هم مربوط کرده.


رو به من ادامه داد:تحقیقتون به جایی رسید؟


پرافتخار بهش نگاه کردم و گفتم:بله.تا فردا برای استاد ایمیلش میکنم.شما چطور؟


_من در برابر شما کم نمیارم.حتی اگه مجبور باشم از روش های کثیفی استفاه کنم.


خواستم حرف بزنم که دوباره رو به ما ادامه داد:من میرم اون سمت تا به دوستام سلام کنم.


و رفت.کامران متعجب در حالیکه زبونشو گاز گرفته بود و ابروهاش ناخودآگاه بالا رفته بودن به یه جا خیره بود و نشست.

بعد از چند لحظه با چهره ای شاد به سمتم برگشت و میخواست حرف بزنه که شروین پیشمون اومد و گفت:کامران جان میتونم بشینم؟


کامران هم با لبخندی مسخره خودشو گوشه ای کشید و رو به شروین گفت:البته.


یکی از بچه ها اومد در گوش کامران چیزی گفت و کامران هم بعد از معذرت خواهی از ما رفت.شروین در حالیکه بخاطر جنب و جوشش سرخ شده بود رو بهم گفت:خوش میگذره عزیزم؟


دهنش بو میداد.عصبانی گفتم:مشروب خوردی؟


سرشو آورد نزدیکم و روی شونه هام گاشت و گفت:آره عزیز دلم.


از روی شونه هام بلندش کردم و گفتم:بلند شو بریم.


خمار نگاهم کردو گفت:کجا بریم؟جشن تازه شروع شده.


سپس خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و ادامه داد:چقدر داغ شدی هلیا.نکنه تب کردی.


_دیوونه خودش داغ کرده بود الان فکر میکرد مشکل از منه.


دیگه دورتر نمیتونستم بشم.چون به دسته ی مبل چسبیده بودم.

چند لحظه نگاهم کرد.معلوم بود حالش خراب شده.داشت سرشو میاورد جلو.نزدیک لبهام بود که خیلی ناگهانی پریدم.اون هم متعجب نگاهم کرد.


_بلند شو بریم؟


عصبانی شده بود:کجا بریم هلیا.بشین سر جات دیگه.


سهیل که از دور داشت نگاهمون میکرد اومد سمتمون و گفت:مشکلی پیش اومده خانم طراوت؟


لبخند زدمو گفتم:نخیر.ما دیگه داریم میریم.


شروین دوباره مستانه گفت:من هیچ جا نمیرم.


سهیل:مست کردن؟


ناچارا گتم:آره


_حاضر بشید من میرسونمتون.


جدی گفتم:ممنون.خودم میرم.


سپس رو به شروین گفتم:شروین سوییچ رو بده.


شروین:صبر کن تا آخر جشن با هم میریم.


اینطوری نمیشد.

یکم ملایم باهاش حرف زدم و در آخر سوییچ رو ازش گرفتم و بعد از خداحافظی با سهیل اومدم بیرون.

پسره ی احمق...بار آخرمه که باهاش میام بیرون.میگن آدم وقتی مسته ناموسشم فراموش میکنه همینه.اصلا براش مهم نبود که این موقع شب باید تنهایی برگردم.


به باغشون نگاه کردم.بهتر از خونه ی عمو بختیار بود.معلومه کله گنده ان.سوار ماشین شدم.شروین کور میشد فرداخودش میومد.


وقتی رسیدم خونه ساعت 12 بود.بابا هنوز نیومده بود.شک نداشتم که دوباره با عمو بختیار رفتن خوش گذرونی.رفتم دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم.اصلا بهم خوش نگذشته بود.بودن سهیل هم برام مهم نبود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: